به نام پيوند دهنده قلب ها
شب باشد باران ببارد پاتوقم تاريکيست.
گوشه ي پنجره خيره به افق هاي خيال انگيز.
همراه با خدا قلبي سرشار از عشق ، عشق به خدا و مخلوقاتش
چه طنين گرم و دلنشيني درست همانند صداي تو محبت و عشق تو.
گوشم را مي سپارم به نت هاي آهنگينش
و دلم را به دستان گرم و نوازشگرش
تا با قطرات مهربانيش جوانه هاي نو شکفته عشق را آبياري کند.
عجب دل خوشي دارد ، بيد مجنون نشسته در خيابان زير باران
شادي کنان و رقصان همراهِ باد بهاري!
اين ظاهر است ، باطنش چه؟ آن را ديده اي؟
درونش غميست نهفته درست همانند من
همان غم دوري از تو دوري از يار بدون يک ديدار.
چگونه اس که نديده عاشقت شده ام؟
اين چه پليست ميان قلب من و تو
که اينگونه جوانه عشق را در وجودم کاشت؟!
در افق هاي پشت پنجره چراغي سو سو مي کند
گويا قصد دارد در واپسين لحظات عمرش
مسير آمدنت را روشن نگاه دارد.
ساعت ها مي نشينم و مي نگرم و زير لب دعا مي خوانم
دعاي آمدن همان دعا هاي هميشگي
زير برق چشمان ماه از پشت گيسوان آشفته اش
مي خوانم و ميخوانم و باران را به اتاق تنهاييم دعوت ميکنم.
مگر مي شود به ياد تو بود و در فراق تو فارغ بود
و قطره اي از احساس بر گونه هاي گل انداخته جاري نباشد؟!
آمدنت را ميخواهم
بيا و عشقت را در وجودم پررنگ تر کن!
اللهم عجل لوليک الفرج
متن: *خودنوشت*
عکس: *خود گرفت*
درباره این سایت